درجه ابهام 5 از 4
رزمنده روی خاکریز میدوید
خمپارهای آمد و از کمر نصفش کرد
**
بالا تنهاش آرام روی زمین افتاده بود از یک چشمش اشک میآمد و از چشمِ دیگرش خون
عجیب که نمرده بود و نفس میکشید
سرش را بالا آورد و به پایین تنهاش نگاه کرد
پاهایش همچنان داشت میدوید و جلو میرفت
خسته از این نمایش
سر لولۀ تفنگش را در دهانش گذاشت و به سمتِ مغزش تیر زد
سرش که متلاشی شد پاها هم ایستادند و روی زمین افتادند
از بالای خاکریز سُر خوردند و در مرداب پایین خاکریز فرو رفتند
از صورتِ مرد
فقط یک لبخند باقی مانده بود
درجه ابهام 2 از 4
معنا: استثنائا گفته نمیشود
در بین صدای رعد و برق و بالا و پایین رفتن قایق چوبی ام در میان امواجِ اقیانوسِ سیاه تنها یک راه آرامش برای خود میبینم.
و آن گرد آبی هولناک است که باید در عمقش فرو بروم و درونش به خود بپیچم و دست و پا بزنم و غرق شوم.
تا بعد، از آن طرف زمین بجوشم.
و تبدیل به اقیانوسی آرام و وسیع گردم که مایۀ استفاده ی بسیاری از جانوران و گیاهان شوم.
تا پس از آن حداقل کسی در من قایق چوبی اش شبانه، درگیر موج ها و نا آرامی ها و صدای رعد و برق ها نشود.
تصمیم سختی است، میترسم ولی جسمم را درون گرداب متلاشی میکنم.
صرفا تخیل
بدون معنا
پسر از روی تختش پایین آمد. خودش را به سینک ظرفشویی رساند، شیر آب را باز کرد تا آبی بخورد، آبی نیامد، از لوله آب فقط صدای خر خر می آمد.
برگشت سمت تخت اش، دراز کشید روی تخت، گوشی اش را برداشت تا سری به تلگرام و اینستاگرامش بزند. ولی اینترنت وصل نمیشد و کار نمیکرد. رفت تا مودم را چک کند دید لامپ مودم خاموش است، برق قطع شده بود.
اینترنت سیم کارتش را روشن کرد. بالای صفحه گوشی اش آیی بود. دستش را از بالای صفحه به پایین کشید، نوشته شده بود No sim- insert SIM card
گوشی اش را انداخت روی تخت، از اتاق بیرون آمد، به آشپزخانه رفت، سمت یخچال رفت و در یخچال را باز کرد، یخچال خالی بود، هیچی داخلش نبود.
در فریزر را باز کرد، درِ یکی از کشوهایش را باز کرد، درونش پرِ گوشت بود، خواست مقداری گوشت بردارد، ولی انگار چسبیده بود، دستش که به پلاستیک گوشت خورد جنسی شبیه یک تیکه پلاستیک سفت حس کرد.
کشو را بست، در کشوی دیگری را باز کرد، تا باز کرد عُق زد، حالش بد شد، گوشت های کشو فاسد شده بودند، بویی متعفن و حال بهم زن، سریع در فریزر را بست
کلافه برگشت سمت اتاقش، خواست در اتاقش را باز کند، هر چه دستگیره را به پایین کشید در باز نشد، عصبانی شد، رفت سمت انبار، دنبال تبر میگشت، تبر را هر چه گشت پیدا نکرد!
برگشت داخل، رفت سمت تلفنِ خانه، گوشی را برداشت تا به کسی زنگی بزند، ولی صدای بوقی نمی آمد.
برگشت سمت اتاقش، خواست دوباره امتحانی بکند تا شاید در باز شود، دستگیره را پایین کشید، در به بیرون باز شد، ولی با دیواری سفید رنگ روبرو شد که کل محدوده در را پوشانده بود
با کف دستش به صورتش زد، همه چیز شبیه خواب بود ولی هیچ چیز خواب نبود.
سمت سینک ظرفشویی رفت، شیر آب را باز کرد، این دفعه آب آمد، خوشحال شد دست و صورتش را شست، لیوانی آب خورد، خواست شیر آب را ببندد ولی هر چه شیر آب را بست، فشار آب بیشتر و بیشتر شد، آب قطع نمیشد.
به سمت در خروجی دوید، دستگیرۀ در را سریع به پایین کشید، در را باز کرد و بیرون پرید، تا پایش را بیرون گذاشت، زیر پایش خالی شد.
دستش را به لبه ی در گرفت، بین زمین و هوا آویزان شده بود، سعی کرد خودش را بالا بکشد، تمام زورش را زد تا خودش را بالا بکشد، موفق شد و بالا آمد.
قلبش تند تند میزد، به پایین خم شد و نگاه کرد، خانه، معلق روی هوا مانده بود، پایین اقیانوس آبی بود و بالا آسمان، وسط اقیانوس روی هوا با خانه چه میکرد؟ اصلا چطور بین زمین هوا معلق شده بود؟
برگشت تا به داخل خانه برود، تا خواست داخل شود، فشار قویِ آب از مجرای اتاق بیرون آمد و پسر را به بیرون پرتاب کرد.
پسر یقین داشت غرق خواهد شد، چون شنا بلد نبود، با سرعت همراه آب به سمت پایین سقوط میکرد، با پا سقوط کرد و محکم به زمین خورد.
درد شدیدی میکشید، استخوان ساق پایش بیرون زده بود، پاهایش شکسته بودند، به سختی چشمانش را از درد باز کرد، دستش را به زمین کشید، شن و ماسه بود، شن و ماسه های آبی رنگ.
از دور درخت نخلی معلوم بود. کشان کشان خودش را با دست به زیر درخت نخل کشید. از یه جایی به بعد تا به خود آمد فهمید دارد فرو میرود. در یک باتلاق بیابانی گیر افتاده بود.
با هزار بدبختی خودش را به درخت نخل رساند تا تنه ی درخت را بگیرد. پاهایش در باتلاق فرو رفته بودند. به تنه ی درخت چنگ زد ولی سفت نبود.
حالت خمیری داشت. دستش درون تنه فرو رفت. هر چه چنگ میزد فقط دست هایش به خمیر درخت بیشتر آغشته میشدند و سنگین تر میشد.
به خاطر چنگ ها، درخت خمیری تنه اش تو رفته بود، تعادل درخت از بین رفت و کج شد و روی جسم پسر افتاد.
اما بالای درخت اصلا خمیری نبود، سفت و سنگین و سخت بود، محکم به سر پسر خورد و پسر بیهوش شد و همراه درخت نخل به داخل باتلاق فرو رفت.
پی نوشت:
برهان نظم در اثبات خدا را همگی شنیده اید، تعریف نظم یعنی که جهان دارای قوانین ثابتی است و امروز اگر من 5 انگشت دارم فردا 8 انگشته نمیشوم. و این قوانین جهان را فقط یک موجود هوشمند، قادر به هاهنگی شان است.
درجه ابهام :1 از 4
وارد جلسه امتحان شدم
همه بدون سر بر روی صندلی هایشان نشسته بودند
تنها کسی که سر داشت من بودم
ورق ها پخش شدند
کاغذها سفید بودند و خالی از سوال
همه شروع کردند تند تند نوشتن و پر کردن
بعد رفتارشان تغییر کرد
کم کم صدای خرناس مانندی ازشان به گوش میرسید
بعد مثل دیوانه ها خودکار را در دست گرفته بودند
و روی برگه ها را خط خطی میکردند
و روی میز میکوبیدند!
رفتارهایشان به شدت عصبی و ترسناک بود
من هاج و واج مانده بودم
بلند شدم
برگه را سفید دادم و فرار.
درجه ابهام: 1 از 4
جهان به مکانی متروکه تبدیل شده بود
نه گیاهی نه جانوری نه نوری نه آب روانی نه حیاتی
هیچ چیز رنگی وجود نداشت
همه چیز سیاه و تیره بود
ولی هنوز قلب سرخ یک نفر می تپید
یک نفر به دلیلی رنگی نفس میکشید
اما او در هر صورت از بی آبی و بی غذایی میمرد
میخواست خودش را به روش خودش بکشد
نه طوری که اقتضای طبیعت است
به قبرستان رفت
سر قبر همسرش و دخترش که در یک قبر دفن شده بودند
زانو زد و نشست
خاکسترهای روی سنگ قبر را کنار زد
چشمش که به اسم همسرش افتاد چشمانش پر از اشک آبی رنگ شد
چاقوی برنده اش را گذاشت روی ساعد دست چپش.
و محکم کشید.
خونش جاری شد.
گونه اش را روی قبر گذاشت و سخت تر گریست.
بلند شد نشست
چشمانش را با دستش پاک کرد
خون و اشکش قاطی شدند
قفا روی قبر ولو شد
چشمانش کم کم سیاهی رفت
و بی حال شد.
اما فردا
در جایی که اشکِ آبی و خونِ قرمز در دنیای سیاه تاریک جاری شده بودند
گیاهی سبز رنگ جوانه زد.
درجه ابهام 4 از 4
روی ابرها.
در میان مزرعه ای از قاصدک ها بودم.
یکی از قاصدک ها را چیدم.
فوت کردم
ولی ریزه گل هایش جدا نشدند
با قدرت بیشتری فوت کردم
ولی قاصدک پخش نشد
حالت خودش را حفظ کرده بود
همین طور مانده بود
قاصدک دیگری چیدم
فوتش کردم
ولی ریزه گل هایش جدا نشدند
به زمین پرتابش کردم
شروع به دویدن در میان مزرعۀ قاصدک ها کردم
به همه با دستانم ضربه میزدم
با پاهایم لگد میزدم
برخی را میکندم و فوت میکردم
اما هیچ قاصدکی پخش نمیشد
گل ریزه هایش جدا نمیشد
دیوانه شده بودم
میدویدم
گریه میکردم
در یک آن به خودم آمدم
روی خط ممتد بودم
وسط جاده
کامیونی بوق ممتد میزد و نزدیک من میشد.
1 ثانیه تا پایان عمرم مانده بود
کامیون به من برخورد کرد
و من همچون قاصدکی پخش شدم
رها شدم
و گل ریزه هایم به هر طرفی حرکت کرد
گویا بوق، صدای آرزوی کامیون بود
درجه ابهام: 4 از 4
شب بود. تاریک در خیابانی بی انتها در روی خط ممتد ایستاده بودم، هیچ ماشینی در خیابان نه پارک شده بود و نه حرکت میکرد. خیابان پیاده رو نداشت. در دو طرف خیابان دیوار بتنی کشیده بودند.
در دو لاین خیابان حرکت بود اما ماشین نبود، فانوس هایی بودند که معلق روی هوا حرکت میکردند. بدون آن که کسی آن ها را در دست داشته باشد خودشان خود را در دست گرفته بودند و میرفتند.
روی خط ممتد شروع به پیاده روی کردم، رفتم و رفتم و رفتم، چراغ بود و دیوار بتنی و خیابانی که نمیشد از آن خارج شد.
تا به خود آمدم دیگر خبری از فانوس ها نبود.
از شدت تاریکی چیزی معلوم نبود.
سمت دیوارها رفتم، هر چه دستانم را کورکورانه کشیدم خبری از دیوارهای بتنی نبود.
این آغاز رهایی بود
پایم را بیرون از جاده گذاشتم
زیر پایم خالی شد
رها شدم
معلق شدم در بین زمین و هوا
و انتظار برخورد با زمین را میکشیدم
به خود آمدم فهمیدم سمت پایین نمیروم که بالا میروم.
درجه ابهام:2 از 4
مردی سیاه پوست در بالاترین نقطۀ کوه ایستاده و به آدم های پایین نگاه میکند. آدم های پایین او را با انگشت نشان میدهند، مرد به خود میبالد که مورد توجه همه است و انگشت های اشاره به سمت او نشانه رفته اند.
غرور با موهای ژولیده و قدی کوتاه از پشت به او نزدیک میشود و دستش را پشت کمر مرد میکوبد.
مرد از بالای کوه در بین زمین و هوا معلق میشود.
همین طور فریاد میکشد و به زمین نزدیک میشود.
در پایین کوه روی زمین ورق های کاغذی سفیدی را پهن کرده اند.
مرد با صورت به روی کاغذ ها میخورد.
اما استخوان هایش خرد نمیشوند خونی از جراحات او جاری نمیشود.
او تبدیل به جوهری میشود و بر روی کاغذ نقش میبندد.
صدای قهقهه ای در کوه میپیچد
صدای مرد ژولیده ی کوتاه قد است.
ورق های کاغذ دیگری را روی زمین پهن میکنند.
مرد سیاه پوست دیگری بالا میرود.
انگشت نما میشود.
به کمرش دستانی کوبیده میشوند.
و تبدیل به جوهر روی کاغذ میشود.
و صدای قهقهه دیگری در کوه میپیچد.
درجه ابهام
3 از 4
در اتاق نشسته بودم و چاقویی به دست گرفته بودم
چاقو را در گیجگاهم فرو کردم
خون جاری شد
با انگشتانم دسته را گرفتم
چرخاندم و چرخاندم
مثل یک عروسکِ کوکی
میخواستم خودم را با درد کوک کنم
نشد
چاقو را در آوردم
این بار به چشمانم فرو کردم
میخواستم با کور بودن آرام شوم
آرام نشدم که نشد
چاقو را در آوردم
داخل گوشهایم فرو کردم
صداها خاموش شدند
ولی فریادهای ذهن همچنان پا بر جا بودند
راهی جز مرگ نمانده بود
ساعدم را بریدم
هر دو رگ دستانم را قطع کردم
از صدای گنجشکها فهمیدم صبح شده
صبح شده بود و من زنده بودم
کورمال کورمال دستانم را روی زمین کشیدم
چاقو را پیدا کردم
این بار گذاشتم روی گردنم و تند تند کشیدم
مانده بود ستون فقراتم
با تمام توانم زیر چانه ام را گرفتم و به سمت بالا فشار دادم
سرم جدا شد
در دستانم بود
پرتابش کردم
محکم به دیوار خورد
برش داشتم
از خانه بیرون آمدم
به دریا رفتم
سرم را در صندوقچه ای گذاشتم
به ته آب انداختم
مانده بود بدنم
آتشش زدم
کمی گرم شدم
به هوش آمدم
چاقو در گیجگاهم بود
و من روی تخت بیمارستان
پرستارها بالای سَرَم و سُرُم به دست
بلند شدم
میخواستند بگیرندم
فرار کردم
پایم لیز خورد با صورت به دیوار خوردم
چشمانم را باز کردم
همه جا تاریک بود
ناگهان نور به چشمانم تابید
یک غواص درِ صندوقچه را باز کرده بود
غواص سر نداشت
تنۀ خودم بود
گریه میکردم
از خواب پریدم
چاقو در دستم بود و در همان اتاق اول نشسته بودم
بدو بدو سمتِ آینه رفتم
سالمِ سالم بودم
به خوابم فکر کردم
چاقو را گوشهای انداختم
بلند شدم
دم سماور رفتم و یک لیوان چایی ریختم
صدای تق تق در میآمد
کسی پشتِ در چوبی بود
در را باز کردم
خودم دمِ در ایستاده بودم
با چاقویی در دست
خواستم در را ببندم
دستش را لای در گذاشت
در را باز کرد و با چاقو به من حمله کرد
همین طور در شکمم فرو میکرد و در میآورد
و من خیره به چشمانش شده بودم
چشمانِ زیبای قهوهایاش را می دیدم که حالا رنگ خون گرفته بودند
گذاشتم بزند
من عادت کرده بودم
من به این جریانِ تکراری دردها عادت کردم بودم
من سالها بود که با خودم درگیر بودم
دشمنترین دشمنِ من خودم بودم
ای من
از تو متنفرم
و مطمئن باش روزی خواهد رسید که از این اتاق بیرون خواهم آمد
اما دردها!
این دردهای کوکی بیش از این که مرا نا امید کنند به من انرژی میدهند
تو میخواستی به من نا امیدی هایت را هدیه کنی اما آن قدر هدیه هایت را آتش زدم که الآن که سالها از آن زمان میگذرد
با همان چاقویت کنارم نشستهای و دستت را گردنم انداختهای
سیگاری میکشی و صندوقچه و پیت بنزین را در گوشۀ اتاق قاب گرفتهای
روزی میرسد که من
از این اتاق بیرون میروم
و در را رویت قفل میکنم
تو میمانی و تکلیفت با بنزین، چاقو و صندوقچه.
درجه ابهام 5 از 4
رزمنده روی خاکریز میدوید
خمپارهای آمد و از کمر نصفش کرد
**
بالا تنهاش آرام روی زمین افتاده بود از یک چشمش اشک میآمد و از چشمِ دیگرش خون
عجیب که نمرده بود و نفس میکشید
سرش را بالا آورد و به پایین تنهاش نگاه کرد
پاهایش همچنان داشت میدوید و جلو میرفت
خسته از این نمایش
سر لولۀ تفنگش را در دهانش گذاشت و به سمتِ مغزش تیر زد
سرش که متلاشی شد پاها هم ایستادند و روی زمین افتادند
از بالای خاکریز سُر خوردند و در مرداب پایین خاکریز فرو رفتند
از صورتِ مرد
فقط یک لبخند باقی مانده بود
مصداقِ خاصش را نمیفهمید
اما معنایش قابل تعمیم است
سالها پیش همین دور و اطراف
پسری در اتاقش ناگهان روی زمین افتاد
بیهوش شده بود
یک حالتی مثلِ کما
مادرش تا از آشپزخانه صدای افتادنش را شنید
آمد بالای سرش و بنا را گذاشت بر جیغ زدن
بعد هم خواهرش آمد و توی سرش میزد
و صورتش را چنگ میزد
دقایقی بعد پسر را روی دست بلند کرده بودند و لا اله الا الله میگفتند و سمت قبرستان میبردند
اما پسر نمرده بود
صداها را میشنید
فقط بیهوش شده بود و کسی این را نمیدانست
مردم فکر میکردند مرده است ولی نمرده بود
پسر نمرده بود
زنده بود
میخواست فریاد بزند:
نفهمها
زنده ام
بیشعورها نفس میکشم
کمک
کمک
.
بیاییم کمی خندیدن را کنار بگذاریم. نه این که بنشینیم و گریه کنیم و مأیوس شویم، خیر، نوبتِ عصبانیت است. ما با یک دولتِ آشغال اشرافی سر و کار داریم که اشتباهی به این مقام رسیده، ما با مردمی سر و کار داریم که نمیتوانند خوب و بد را از یکدیگر تشخیص دهند.
من به دندان پزشکِ آشغالی که روزها پیش خندیده بودم، احساس تنفر دارم، کسی که دندانهای من را طوری خراب کرده که هنوز هم درد میکند. وقتی بهش گفتم کدام سوراخ را پر کردی، بدونِ بی حسی داشت دندان من را میتراشید و من میگفتم بی حس نیست.
من به آدمی که گفت بن کتاب را بخر و من ازت میگیرم خندیدم و چیزی نگفتم و در وضعیت بد اقتصادی به خاطر همان 90 تومان گیر کردم. من باید دهنِ این آدم را صاف میکردم.
من از بانک شهری که وقتی رفتم شعبه اش گفت برو کیوسکف وقتی رفتم کیوسک گفت برو کیوسک دیگری و وقتی رفتم کیوسک دیگری گفت برو همان کویسک و وقتی رفتم همان کیوسک گفت برو شعبۀ اول فقط ناراحت شدم. من باید حداقل 2 نفر را این وسط میکشتم. لعنت که اسلام دست و پای من را گرفته، و الا مشغول تیز کردن چاقویم بودم برای دریدنِ جهالتها.
من به حوزهای که جوانیام را تلف کرده و عمرم را سر کلاسهای کهنه و اشتباهش گرفته خندیدهام. من از مصلحت متنفرم، محیط عمومی است و این داستان خاله بازی است. بس است، وقت این است که مصلحت اندیشان خفه شوند و دردهایمان را فریاد بزنیم. این حوزۀ ناکارآمد طلبۀ بیسواد پرورش میدهد و من محکوم این سیستم هستم. من که هیچی طلبه از آفریقا و چین بلند میشود و میآید و چیزی دستگیرش نمیشود.
ما با همه چیز شوخی کردیم و خندیدم. ای کاش همه یک جا آشغال میشدند، ای کاش! ولی متاسفانه خوب ها هم در این میان در حال نفس کشیدن هستند و نمیشود کل شهر را یک جا به آتش کشید. شاید خدا هم به خاطر همین خوب هاست که همهمان را یک جا محو نمیکند.
یک عمر سرگردانی
یک راه اشتباه
یک خلقت غلط
یک ارور الهی
یک روان رنجور
یک غم بی پایان
یک درد
یک مغز نیمه فعال
یک تن بی تحرک
یک آب گندیده
یک دنیا آشغال در حال سوختن
یک دود سیاه
یک سنگ پوک
یک آکورد زشت
یک موسیقی گریه
غم تنفر و گاهی هم عصبانیت
یعنی من
بیاییم کمی خندیدن را کنار بگذاریم. نه این که بنشینیم و گریه کنیم و مأیوس شویم، خیر، نوبتِ عصبانیت است. ما با یک دولتِ آشغال اشرافی سر و کار داریم که اشتباهی به این مقام رسیده، ما با مردمی سر و کار داریم که نمیتوانند خوب و بد را از یکدیگر تشخیص دهند.
من به دندان پزشکِ آشغالی که روزها پیش خندیده بودم، احساس تنفر دارم، کسی که دندانهای من را طوری خراب کرده که هنوز هم درد میکند. وقتی بهش گفتم کدام سوراخ را پر کردی، بدونِ بی حسی داشت دندان من را میتراشید و من میگفتم بی حس نیست.
من به آدمی که گفت بن کتاب را بخر و من ازت میگیرم خندیدم و چیزی نگفتم و در وضعیت بد اقتصادی به خاطر همان 90 تومان گیر کردم. من باید دهنِ این آدم را صاف میکردم.
من از بانک شهری که وقتی رفتم شعبه اش گفت برو کیوسکف وقتی رفتم کیوسک گفت برو کیوسک دیگری و وقتی رفتم کیوسک دیگری گفت برو همان کویسک و وقتی رفتم همان کیوسک گفت برو شعبۀ اول فقط ناراحت شدم. من باید حداقل 2 نفر را این وسط میکشتم. لعنت که اسلام دست و پای من را گرفته، و الا مشغول تیز کردن چاقویم بودم برای دریدنِ جهالتها.
ما با همه چیز شوخی کردیم و خندیدم. ای کاش همه یک جا آشغال میشدند، ای کاش! ولی متاسفانه خوب ها هم در این میان در حال نفس کشیدن هستند و نمیشود کل شهر را یک جا به آتش کشید. شاید خدا هم به خاطر همین خوب هاست که همهمان را یک جا محو نمیکند.
درجه ابهام
1 از 4
سالها پیش همین دور و اطراف
پسری در اتاقش ناگهان روی زمین افتاد
بیهوش شده بود
یک حالتی مثلِ کما
مادرش تا از آشپزخانه صدای افتادنش را شنید
آمد بالای سرش و بنا را گذاشت بر جیغ زدن
بعد هم خواهرش آمد و توی سرش میزد
و صورتش را چنگ میزد
دقایقی بعد پسر را روی دست بلند کرده بودند و لا اله الا الله میگفتند و سمت قبرستان میبردند
اما پسر نمرده بود
صداها را میشنید
فقط بیهوش شده بود و کسی این را نمیدانست
مردم فکر میکردند مرده است ولی نمرده بود
پسر نمرده بود
زنده بود
میخواست فریاد بزند:
نفهمها
زنده ام
بیشعورها نفس میکشم
کمک
کمک
.
این سبکِ واحد پولی ما یک توهین به اعداد است و یک توهین به انسانها. هزار تومان یعنی 10 هزار ریال. یک واحد پول معمول ما الآن 10 هزار تومان است، این ارزش پولی را بیاییم اسمش را بگذاریم 1 تومان و بعد مصرف کنیم، بعد کلا پول نقد را کنار بگذاریم و فقط از کارتهای اعتباری استفاده کنیم تا اگر نیاز شد کمتر از آن مقدارِ پول چیزی بخریم از آن استفاده شود و خود دستگاه حساب کند.
در مدینه فاضلۀ من مغازه ها دیگر صاحب ندارند، تمامی تولیدات به وسیلۀ رباتها و کامپیوترهای هوشمند انجام میشود. از کشاورزی و دامداری بگیر تا ساخت وسایل صنعتی همه و همه از اولی ترین مراحل که استخراج نفت و منابع از سنگهای معدنی باشد تا آخرین مرحله که قرار دادن جنس در قفسه مغازه باشد توسط رباتها انجام میشود.
انسانها همگی مشغول، مطالعه، نویسندگی، عبادت و پیمودن مسیر کمال هستند. چرا که ساختار جهان روی تکامل بنا شده، از زمانی که کودکی زاده میشود باید از خود بپرسیم چرا کودک نباید با علمی که قبل از خلقت داشته متولد شود؟ چرا خالیِ خالی؟ و ضعیف؟
چرا که باید کامل شود و قوی شود و جز این کار کار دیگری ندارد. اقتصاد احمقانهترین چیزی است که بشر به آن مشغول شده، پول و مال خواهی کنار گذاشته میشود و کسی که دنبال بیشتر خواستن است اشکال ندارد بهش میدهیم ولی بداند که از درجه کمالش کم میشود. هر چه قدر بخواهد خانه بزرگتر و بیشتر بهش میدهیم ولی باید خدمتش عرض کنم که تمام خانهها و وسایل نقلیه همه شبیه یکدیگر هستند و فرقی ندارند.
تفاوتها به شدت کم است. اصالت روی تجربه بیشتر داشتن است، علم بیشتر، فهم بیشتر و تکامل بیشتر. یک شهر با نهایتِ تکنولوژی. اما باید چه کنیم با این همه آدمِ احمق؟ سوالی مطرح میشود که آیا این انسانهایی که هدفشان پوچیات و مزخرفات شده این به خاطر محیطی است که در آن رشد کردهاند و زمینه و جامعه مقصر است یا که ذات خودشان مایه وجود چنین خواستهایی شده؟
من معتقدم جامعه و محیط باعث شده. اگر کودکی وقتی زاده میشود از ابتدا تا انتها ببیند که همه دور و اطرافیانش یک چیز میخواهند و بفهمند که اعلی و برتر چیست. اگر مشکل اقتصادی نداشته باشد، اگر به هواهای نفسانیاش نپردازد خودش آن قدر عاقل است که راه دیگری را نخواهد دید.
مارکس درست میگفت این مردم اگر شکمشان کمی فقط کمی گرسنه بمانند طغیان میکنند. اقتصاد واقعا زیربناست، درست میگفت اما غالب مردم و نه مطلق. همه این گونه نیستند که اصل برایشان اقتصاد باشد.
خیلی دوست دارم که هر چه از تقلید در ذهنم است بریزم روی کاغذی و داخل سطل آشغال بیاندازم و هر چه با عقلم جور در آمد را بنویسم و جهان بینی خودم را خودم ببینم نه عینکی که به زور روی چشمانم گذاشته شده. خری، کاه نمیخورد، عینک سبز که بر چشمانش زدند خورد، جوانی نمیخواست زندگی کند، با جهان بینیهای حُقنهای و تلقینی مجبور به زندگیاش کردند.
در قالب احساس مسئولیت نمیخواهم بنویسم، میخواهم فلسفه خودم را شروع کنم به نوشتن و در این راه مشکل مسئولیت نداشته باشم. از این نهراسم که اگر حرف اشتباهی زدم بر گردنم حقی بیاید که چند نفر را گمراه کردم یا که کفر گفتم. بگذاریم عقل و تفکر کار خودش را بکند بدون دخالت هیچ عامل بیرونی و درونی.
آیا فقط فقیه معذور است؟ یک فیلسوف چرا نباید معذور باشد؟ عقاید و جهان بینی که مهمتر از ایدئولوژی و رفتار است. از این جا به بعد اعلام میکنم، اگر کسی نوشتههای مرا خواند و گمراه شد، خونش گردن خودش است، فضا یک فضای روشنگریِ بی در و پیکر است، هیچ دیدِ تحریمی و حصاری وجود نخواهد داشت، من هستم و قلم و استدلال.
درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف درد درد درد شکست شکست شکست غم غم غم ضعف ضعف ضعف.
درباره این سایت