بیاییم کمی خندیدن را کنار بگذاریم. نه این که بنشینیم و گریه کنیم و مأیوس شویم، خیر، نوبتِ عصبانیت است. ما با یک دولتِ آشغال اشرافی سر و کار داریم که اشتباهی به این مقام رسیده، ما با مردمی سر و کار داریم که نمیتوانند خوب و بد را از یکدیگر تشخیص دهند.
من به دندان پزشکِ آشغالی که روزها پیش خندیده بودم، احساس تنفر دارم، کسی که دندانهای من را طوری خراب کرده که هنوز هم درد میکند. وقتی بهش گفتم کدام سوراخ را پر کردی، بدونِ بی حسی داشت دندان من را میتراشید و من میگفتم بی حس نیست.
من به آدمی که گفت بن کتاب را بخر و من ازت میگیرم خندیدم و چیزی نگفتم و در وضعیت بد اقتصادی به خاطر همان 90 تومان گیر کردم. من باید دهنِ این آدم را صاف میکردم.
من از بانک شهری که وقتی رفتم شعبه اش گفت برو کیوسکف وقتی رفتم کیوسک گفت برو کیوسک دیگری و وقتی رفتم کیوسک دیگری گفت برو همان کویسک و وقتی رفتم همان کیوسک گفت برو شعبۀ اول فقط ناراحت شدم. من باید حداقل 2 نفر را این وسط میکشتم. لعنت که اسلام دست و پای من را گرفته، و الا مشغول تیز کردن چاقویم بودم برای دریدنِ جهالتها.
من به حوزهای که جوانیام را تلف کرده و عمرم را سر کلاسهای کهنه و اشتباهش گرفته خندیدهام. من از مصلحت متنفرم، محیط عمومی است و این داستان خاله بازی است. بس است، وقت این است که مصلحت اندیشان خفه شوند و دردهایمان را فریاد بزنیم. این حوزۀ ناکارآمد طلبۀ بیسواد پرورش میدهد و من محکوم این سیستم هستم. من که هیچی طلبه از آفریقا و چین بلند میشود و میآید و چیزی دستگیرش نمیشود.
ما با همه چیز شوخی کردیم و خندیدم. ای کاش همه یک جا آشغال میشدند، ای کاش! ولی متاسفانه خوب ها هم در این میان در حال نفس کشیدن هستند و نمیشود کل شهر را یک جا به آتش کشید. شاید خدا هم به خاطر همین خوب هاست که همهمان را یک جا محو نمیکند.
درباره این سایت