درجه ابهام: 4 از 4
شب بود. تاریک در خیابانی بی انتها در روی خط ممتد ایستاده بودم، هیچ ماشینی در خیابان نه پارک شده بود و نه حرکت میکرد. خیابان پیاده رو نداشت. در دو طرف خیابان دیوار بتنی کشیده بودند.
در دو لاین خیابان حرکت بود اما ماشین نبود، فانوس هایی بودند که معلق روی هوا حرکت میکردند. بدون آن که کسی آن ها را در دست داشته باشد خودشان خود را در دست گرفته بودند و میرفتند.
روی خط ممتد شروع به پیاده روی کردم، رفتم و رفتم و رفتم، چراغ بود و دیوار بتنی و خیابانی که نمیشد از آن خارج شد.
تا به خود آمدم دیگر خبری از فانوس ها نبود.
از شدت تاریکی چیزی معلوم نبود.
سمت دیوارها رفتم، هر چه دستانم را کورکورانه کشیدم خبری از دیوارهای بتنی نبود.
این آغاز رهایی بود
پایم را بیرون از جاده گذاشتم
زیر پایم خالی شد
رها شدم
معلق شدم در بین زمین و هوا
و انتظار برخورد با زمین را میکشیدم
به خود آمدم فهمیدم سمت پایین نمیروم که بالا میروم.
درباره این سایت