صرفا تخیل
بدون معنا
پسر از روی تختش پایین آمد. خودش را به سینک ظرفشویی رساند، شیر آب را باز کرد تا آبی بخورد، آبی نیامد، از لوله آب فقط صدای خر خر می آمد.
برگشت سمت تخت اش، دراز کشید روی تخت، گوشی اش را برداشت تا سری به تلگرام و اینستاگرامش بزند. ولی اینترنت وصل نمیشد و کار نمیکرد. رفت تا مودم را چک کند دید لامپ مودم خاموش است، برق قطع شده بود.
اینترنت سیم کارتش را روشن کرد. بالای صفحه گوشی اش آیی بود. دستش را از بالای صفحه به پایین کشید، نوشته شده بود No sim- insert SIM card
گوشی اش را انداخت روی تخت، از اتاق بیرون آمد، به آشپزخانه رفت، سمت یخچال رفت و در یخچال را باز کرد، یخچال خالی بود، هیچی داخلش نبود.
در فریزر را باز کرد، درِ یکی از کشوهایش را باز کرد، درونش پرِ گوشت بود، خواست مقداری گوشت بردارد، ولی انگار چسبیده بود، دستش که به پلاستیک گوشت خورد جنسی شبیه یک تیکه پلاستیک سفت حس کرد.
کشو را بست، در کشوی دیگری را باز کرد، تا باز کرد عُق زد، حالش بد شد، گوشت های کشو فاسد شده بودند، بویی متعفن و حال بهم زن، سریع در فریزر را بست
کلافه برگشت سمت اتاقش، خواست در اتاقش را باز کند، هر چه دستگیره را به پایین کشید در باز نشد، عصبانی شد، رفت سمت انبار، دنبال تبر میگشت، تبر را هر چه گشت پیدا نکرد!
برگشت داخل، رفت سمت تلفنِ خانه، گوشی را برداشت تا به کسی زنگی بزند، ولی صدای بوقی نمی آمد.
برگشت سمت اتاقش، خواست دوباره امتحانی بکند تا شاید در باز شود، دستگیره را پایین کشید، در به بیرون باز شد، ولی با دیواری سفید رنگ روبرو شد که کل محدوده در را پوشانده بود
با کف دستش به صورتش زد، همه چیز شبیه خواب بود ولی هیچ چیز خواب نبود.
سمت سینک ظرفشویی رفت، شیر آب را باز کرد، این دفعه آب آمد، خوشحال شد دست و صورتش را شست، لیوانی آب خورد، خواست شیر آب را ببندد ولی هر چه شیر آب را بست، فشار آب بیشتر و بیشتر شد، آب قطع نمیشد.
به سمت در خروجی دوید، دستگیرۀ در را سریع به پایین کشید، در را باز کرد و بیرون پرید، تا پایش را بیرون گذاشت، زیر پایش خالی شد.
دستش را به لبه ی در گرفت، بین زمین و هوا آویزان شده بود، سعی کرد خودش را بالا بکشد، تمام زورش را زد تا خودش را بالا بکشد، موفق شد و بالا آمد.
قلبش تند تند میزد، به پایین خم شد و نگاه کرد، خانه، معلق روی هوا مانده بود، پایین اقیانوس آبی بود و بالا آسمان، وسط اقیانوس روی هوا با خانه چه میکرد؟ اصلا چطور بین زمین هوا معلق شده بود؟
برگشت تا به داخل خانه برود، تا خواست داخل شود، فشار قویِ آب از مجرای اتاق بیرون آمد و پسر را به بیرون پرتاب کرد.
پسر یقین داشت غرق خواهد شد، چون شنا بلد نبود، با سرعت همراه آب به سمت پایین سقوط میکرد، با پا سقوط کرد و محکم به زمین خورد.
درد شدیدی میکشید، استخوان ساق پایش بیرون زده بود، پاهایش شکسته بودند، به سختی چشمانش را از درد باز کرد، دستش را به زمین کشید، شن و ماسه بود، شن و ماسه های آبی رنگ.
از دور درخت نخلی معلوم بود. کشان کشان خودش را با دست به زیر درخت نخل کشید. از یه جایی به بعد تا به خود آمد فهمید دارد فرو میرود. در یک باتلاق بیابانی گیر افتاده بود.
با هزار بدبختی خودش را به درخت نخل رساند تا تنه ی درخت را بگیرد. پاهایش در باتلاق فرو رفته بودند. به تنه ی درخت چنگ زد ولی سفت نبود.
حالت خمیری داشت. دستش درون تنه فرو رفت. هر چه چنگ میزد فقط دست هایش به خمیر درخت بیشتر آغشته میشدند و سنگین تر میشد.
به خاطر چنگ ها، درخت خمیری تنه اش تو رفته بود، تعادل درخت از بین رفت و کج شد و روی جسم پسر افتاد.
اما بالای درخت اصلا خمیری نبود، سفت و سنگین و سخت بود، محکم به سر پسر خورد و پسر بیهوش شد و همراه درخت نخل به داخل باتلاق فرو رفت.
پی نوشت:
برهان نظم در اثبات خدا را همگی شنیده اید، تعریف نظم یعنی که جهان دارای قوانین ثابتی است و امروز اگر من 5 انگشت دارم فردا 8 انگشته نمیشوم. و این قوانین جهان را فقط یک موجود هوشمند، قادر به هاهنگی شان است.
درباره این سایت