درجه ابهام 

3 از 4

در اتاق نشسته بودم و چاقویی به دست گرفته بودم

چاقو را در گیجگاهم فرو کردم 

خون جاری شد

با انگشتانم دسته را گرفتم

چرخاندم و چرخاندم

مثل یک عروسکِ کوکی

میخواستم خودم را با درد کوک کنم

نشد

چاقو را در آوردم

این بار به چشمانم فرو کردم

می‌خواستم با کور بودن آرام شوم

آرام نشدم که نشد

چاقو را در آوردم

داخل گوش‌هایم فرو کردم 

صداها خاموش شدند

ولی فریادهای ذهن همچنان پا بر جا بودند

راهی جز مرگ نمانده بود

ساعدم را بریدم

هر دو رگ دستانم را قطع کردم

از صدای گنجشک‌ها فهمیدم صبح شده 

صبح شده بود و من زنده بودم

کورمال کورمال دستانم را روی زمین کشیدم

چاقو را پیدا کردم 

این بار گذاشتم روی گردنم و تند تند کشیدم

مانده بود ستون فقراتم

با تمام توانم زیر چانه ام را گرفتم و به سمت بالا فشار دادم

سرم جدا شد

در دستانم بود

پرتابش کردم

محکم به دیوار خورد

برش داشتم

از خانه بیرون آمدم

به دریا رفتم

سرم را در صندوقچه ای گذاشتم 

به ته آب انداختم

مانده بود بدنم

آتشش زدم

کمی گرم شدم

به هوش آمدم

چاقو در گیجگاهم بود

و من روی تخت بیمارستان

پرستارها بالای سَرَم و سُرُم به دست

بلند شدم

میخواستند بگیرندم

فرار کردم

پایم لیز خورد با صورت به دیوار خوردم

چشمانم را باز کردم

همه جا تاریک بود

ناگهان نور به چشمانم تابید

یک غواص درِ صندوقچه را باز کرده بود

غواص سر نداشت

تنۀ خودم بود

گریه میکردم

از خواب پریدم

چاقو در دستم بود و در همان اتاق اول نشسته بودم

بدو بدو سمتِ آینه رفتم

سالمِ سالم بودم

به خوابم فکر کردم

چاقو را گوشه‌ای انداختم

بلند شدم

دم سماور رفتم و یک لیوان چایی ریختم

صدای تق تق در می‌آمد

کسی پشتِ در چوبی بود

در را باز کردم

خودم دمِ در ایستاده بودم

با چاقویی در دست

خواستم در را ببندم

دستش را لای در گذاشت

در را باز کرد و با چاقو به من حمله کرد

همین طور در شکمم فرو می‌کرد و در می‌آورد

و من خیره به چشمانش شده بودم

چشمانِ زیبای قهوه‌ای‌اش را می دیدم که حالا رنگ خون گرفته بودند

گذاشتم بزند

من عادت کرده بودم

من به این جریانِ تکراری دردها عادت کردم بودم

من سال‌ها بود که با خودم درگیر بودم

دشمن‌ترین دشمنِ من خودم بودم

ای من

از تو متنفرم

و مطمئن باش روزی خواهد رسید که از این اتاق بیرون خواهم آمد

اما دردها!

این دردهای کوکی بیش از این که مرا نا امید کنند به من انرژی میدهند 

تو میخواستی به من نا امیدی هایت را  هدیه کنی اما آن قدر هدیه هایت را آتش زدم که الآن که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد

با همان چاقویت کنارم نشسته‌ای و دستت را گردنم انداخته‌ای

سیگاری میکشی و صندوقچه و پیت بنزین را در گوشۀ اتاق قاب گرفته‌ای

روزی میرسد که من

از این اتاق بیرون میروم

و در را رویت قفل میکنم

تو میمانی و تکلیفت با بنزین، چاقو و صندوقچه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jessica هنرهای سنتی IE - صنایع | لطفا به آدرس جدید ما مراجعه نمایید | فایل پیک وبسایت رسمی آپارات Heather رادونا موزيک game infoz Erica